شعر امشب
لباس شستن همسايه و زن تنبل و بي فكر
يكم عشق از اينا ياد بگيريم اهاي ادما....
شمع و پروانه
از پشت پنجره اتاقي قديمي و تاريك مي ديدم كه در آن پيره زني با مو هاي سفيد زندگي مي كرد . او دراتاقش چيز زيادي نداشت . روي ميزي كه در اتاق بود شمعي بود كه گاهي آن را روشن مي كرد مي ديدم .
در همان زمان بود كه پروانه اي كه داشت از آن طرف چرخ مي زد ؛ ناگاه حواسش به طرف خانه جمع شد جلوتر امد و از سوراخ پنجره داخل شد و ديد كه كسي دارد ناله مي كند ؛ به اطراف نگاه كرد و شمع را ديد كه در حال ناله كردن است . پروانه از شمع پرسيد كه چرا ناله مي كني شمع گفت : مدتي است كه تنهاست و خيلي ناراحت است مدتي آن دو با هم صحبت كردند پروانه به شمع گفت : كه تو ديگر تنها نيستي و من هر روز به تو سر مي زنم . اين بود شروع آشنايي آن دو ...
پروانه اكثر اوقات به سراغ شمع مي آمد او را تنهايي بيرون مي آورد اين ديدن ها همين طور ادامه كرد . حالا ديگر آن دو آقدر به هم وابسته شده بودند كه هر يك جدايي از ديگري برايش غير ممكن بود . روزي به پروانه به سراغ شمع آمد و گفت : اكنون زمستان است و هوا سرد شده است ؛ ديگر چيزي از عمر من باقي نمانده است و من در سرماي زمستان دوامي نمي آورم ؛ شمع كه با شنيدن اين كلمه ناراحت شده بود به او گفت : ناراحت نباش تو مي تواني از حرارت من استفاده كني و شمع روشن شد و پروانه از گرماي او استفاده مي كرد ؛ شمع همين طور آب مي شد . ديگر چيزي از شمع نمانده بود شمع به پروانه گفت : ديگر چيزي از من نمانده و لحظات آخر عمرم را سپري مي كنم . پروانه كه از شنيدن اين حرف ناراحت شده بود با بالهاي نازكش شمع را در آغوش گرفت و سوخت . شمع هم خاموش شد و هر دوي آنها با هم مردند ...
تو بگو چي ميدوني؟
مي دوني چرا وقتي ميخواي بري تو رويا چشمهات رو ميبندي؟؟؟؟
وقتي ميخواي گريه كني چشمهات رو
عروسك بافتني