بدون عنوان
چهارشنبه دهم 2 1393 22:24


     شعر امشب




هوا داران كويش را چو جان 

خويشتن دارم.


اينو مامانم در رابطه با يه موضوعي به دوستم گفت نوشتمش يادگاري بمونه
برچسب ها :
هر چي ميخواي تصور كن!!!
چهارشنبه دهم 2 1393 22:13




باران كه بند بيايد تازه خاطره شروع به


 چكه كردن ميكند.



برچسب ها :
بدون عنوان
سه شنبه نهم 2 1393 0:19
باران لطيف وپرتپش ومهربان ببار

 زيباييت تداعي تصوير ماه اوست

 تنها عبور آبي تو در دل زمان گوياي عشق

 پاك ودل بيگناه اوست




 i love you very much mums




برچسب ها :
shaerane
سه شنبه نهم 2 1393 0:13
هوا ترست به رنگ هواي چشمانت/دوباره فال گرفتم براي چشمانت اگر چه كوچك وتنگ است حجم اين دنيا/قبول كن كه بريزم به پاي
 چشمانت بگو چه وقت دلم را زياد خواهي برد؟/اگر چه خوانده ام از جاي جاي چشمانت دلم
 مسافر تنهاي شهر شب بوهاست/كه مانده در
 عطش كوچه هاي چشمانت تمام آيينه ها نذر ياس لبخندت/جنون آبي دريا فداي چشمانت چه مي شود تو صدايم كني به لهجه موج/به
 لحن نقره اي و بيصداي چشمانت تو هيچ وقت پس از صبر من نمي آيي/در انتظار
.چه خاليست جاي چشمانت به انتهاي جنونم رسيده ام اكنون/به انتهاي خود و
 ابتداي چشمانت من و غروب و سكوت و شكستن و پاييز/تو و نيامدن
 وعشوه هاي چشمانت خدا كند كه بداني چقدر محتاج
 ست/نگاه خسته من به دعاي چشمانت



از معلم عزيز و دوست داشتنيم كه اين مطلب رو گذاشته ممنونم



لطفا از حسودي كردن جدا خودداري شود










برچسب ها :
بارون
جمعه پنجم 2 1393 23:11

قشنگه نه.من كه دوست دارم تو رو نميدونم




برچسب ها :
داستان هاي اموزنده
جمعه پنجم 2 1393 23:1
لباس شستن همسايه و زن تنبل و بي فكر


زن و مرد جواني به محله ي جديدي اسباب كشي كردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه


 زن متوجه شد كه همسايه اش در حال آويزان كردن رخت هاي شسته است و گفت : 


لباس ها چندان تميز نيست . انگار نمي داند چطور لباس بشويد . احتمالا بايد پودر لباس 


شويي بهتري بخرد. همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت هربار كه زن همسايه لباس


 هاي شسته اش را براي خشك شدن آويزان ميكرد. زن جوان همان حرف را تكرار ميكرد


 تا اين كه حدود 1 ماه بعد،روزي از ديدن لباس هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به
 

همسرش گفت :ياد گرفته چطور لباس بشويد . مانده ام كه چه كسي يادش داده . 


مرد پاسخ داد: من امروز صبح بيدار شدم و پنجره هايمان را تميز كردم!

برچسب ها :
شمع و پروانه عاشق
جمعه پنجم 2 1393 22:50

يكم عشق از اينا ياد بگيريم اهاي ادما....


شمع و پروانه 

  

از پشت پنجره اتاقي قديمي و تاريك مي ديدم كه در آن پيره زني با مو هاي سفيد زندگي مي كرد . او دراتاقش چيز زيادي نداشت .  روي ميزي كه در اتاق بود شمعي بود كه گاهي آن را روشن مي كرد مي ديدم .  

در همان زمان بود كه پروانه اي كه داشت از آن طرف چرخ مي زد ؛ ناگاه حواسش به طرف خانه جمع شد  جلوتر امد و از سوراخ پنجره داخل شد و ديد كه كسي دارد ناله مي كند ؛ به اطراف نگاه كرد و شمع را ديد كه در حال ناله كردن است . پروانه از شمع پرسيد كه چرا ناله مي كني شمع گفت : مدتي است كه تنهاست و خيلي ناراحت است مدتي آن دو با هم صحبت كردند پروانه به شمع گفت : كه تو ديگر تنها نيستي و من هر روز به تو سر مي زنم . اين بود شروع آشنايي آن دو ... 

پروانه اكثر اوقات به سراغ شمع مي آمد او را تنهايي  بيرون مي آورد اين ديدن ها همين طور ادامه كرد . حالا ديگر آن دو آقدر به هم وابسته شده بودند كه هر يك جدايي از ديگري برايش غير ممكن بود . روزي به پروانه به سراغ شمع آمد و گفت : اكنون زمستان است و هوا سرد شده است ؛ ديگر چيزي از عمر من باقي نمانده است و من در سرماي زمستان دوامي نمي آورم ؛ شمع كه با شنيدن اين كلمه ناراحت شده بود به او گفت : ناراحت نباش تو مي تواني از حرارت من استفاده كني و شمع روشن شد و پروانه از گرماي او استفاده مي كرد ؛ شمع همين طور آب مي شد . ديگر چيزي از شمع نمانده بود شمع به پروانه گفت : ديگر چيزي از من نمانده و لحظات آخر عمرم را سپري مي كنم . پروانه كه از شنيدن اين حرف ناراحت شده بود با بالهاي نازكش شمع را در آغوش گرفت و سوخت . شمع هم خاموش شد و هر دوي آنها با هم مردند ...

برچسب ها :
چي ميدوني؟؟؟
پنج شنبه چهارم 2 1393 22:4


تو بگو چي ميدوني؟


مي دوني چرا وقتي ميخواي بري تو رويا چشمهات رو ميبندي؟؟؟؟


 وقتي ميخواي گريه كني چشمهات رو


 ميبندي؟؟؟

 وقتي ميخواي خدارو صدا كني چشمهات رو ميبندي؟؟؟



 وقتي ميخواي كسي رو ببوسي چشمهات



رو ميبندي؟؟؟؟



 چون قشنگ ترين لحظات اين دنيا قابل ديدن نيستنن

برچسب ها :
بدون عنوان
پنج شنبه چهارم 2 1393 21:4
عروسك بافتني

زن وشوهري بيش از 60 سال بايكديگر زندگي مشترك داشتند.آنها همه چيز را به طور مساوي بين خود تقسيم كرده بودند.در مورد همه چيز باهم صحبت مي كردند وهيچ چيز را از يكديگر پنهان نمي كردند مگر يك چيز:يك جعبه كفش در بالاي كمد پيرزن بود كه از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نكند ودر مورد آن هم چيزي نپرسد
در همه اين سالها پيرمرد آن را ناديده گرفته بود اما بالاخره يك روز پيرزن به بستر بيماري افتاد وپزشكان از او قطع اميد كردند.در حالي كه با يكديگر امور باقي را رفع ورجوع مي كردند پير مرد جعبه كفش را آوردونزد همسرش برد 
پيرزن تصديق كرد كه وقت آن رسيده است كه همه چيز را در مورد جعبه به شوهرش بگويد.پس از او خواست تا در جعبه را باز كند .وقتي پيرمرد در جعبه را باز كرد دو عروسك بافتني ومقداري پول به مبلغ 95 هزار دلار پيدا كرد پيرمرد دراين باره از همسرش سوال نمود.
پيرزن گفت :هنگامي كه ما قول وقرار ازدواج گذاشتيم مادربزرگم به من گفت كه راز خوشبختي زندگي مشترك در اين است كه هيچ وقت مشاجره نكنيد او به من گفت كه هروقت از دست توعصباني شدم ساكت بمانم ويك عروسك ببافم.
پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت وسعي كرد اشك هايش سرازير نشود فقط دو عروسك در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگي مشتركشان از دست او رنجيده بود از اين بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش كرد وگفت اين همه پول چطور؟پس اينها ازكجا آمده؟
پيرزن در پاسخ گفت :آه عزيزم اين پولي است كه از فروش عروسك ها به دست اورده ام 

برچسب ها :
ضد حال
پنج شنبه چهارم 2 1393 20:50

استاد است ديگرگاهي دلش ميخواهد هم درس ندهد هم نمره

برچسب ها :
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11392
تعداد نوشته ها : 18
تعداد نظرات : 12
Rss