بارون
جمعه پنجم 2 1393 23:11

قشنگه نه.من كه دوست دارم تو رو نميدونم




برچسب ها :
داستان هاي اموزنده
جمعه پنجم 2 1393 23:1
لباس شستن همسايه و زن تنبل و بي فكر


زن و مرد جواني به محله ي جديدي اسباب كشي كردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه


 زن متوجه شد كه همسايه اش در حال آويزان كردن رخت هاي شسته است و گفت : 


لباس ها چندان تميز نيست . انگار نمي داند چطور لباس بشويد . احتمالا بايد پودر لباس 


شويي بهتري بخرد. همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت هربار كه زن همسايه لباس


 هاي شسته اش را براي خشك شدن آويزان ميكرد. زن جوان همان حرف را تكرار ميكرد


 تا اين كه حدود 1 ماه بعد،روزي از ديدن لباس هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به
 

همسرش گفت :ياد گرفته چطور لباس بشويد . مانده ام كه چه كسي يادش داده . 


مرد پاسخ داد: من امروز صبح بيدار شدم و پنجره هايمان را تميز كردم!

برچسب ها :
شمع و پروانه عاشق
جمعه پنجم 2 1393 22:50

يكم عشق از اينا ياد بگيريم اهاي ادما....


شمع و پروانه 

  

از پشت پنجره اتاقي قديمي و تاريك مي ديدم كه در آن پيره زني با مو هاي سفيد زندگي مي كرد . او دراتاقش چيز زيادي نداشت .  روي ميزي كه در اتاق بود شمعي بود كه گاهي آن را روشن مي كرد مي ديدم .  

در همان زمان بود كه پروانه اي كه داشت از آن طرف چرخ مي زد ؛ ناگاه حواسش به طرف خانه جمع شد  جلوتر امد و از سوراخ پنجره داخل شد و ديد كه كسي دارد ناله مي كند ؛ به اطراف نگاه كرد و شمع را ديد كه در حال ناله كردن است . پروانه از شمع پرسيد كه چرا ناله مي كني شمع گفت : مدتي است كه تنهاست و خيلي ناراحت است مدتي آن دو با هم صحبت كردند پروانه به شمع گفت : كه تو ديگر تنها نيستي و من هر روز به تو سر مي زنم . اين بود شروع آشنايي آن دو ... 

پروانه اكثر اوقات به سراغ شمع مي آمد او را تنهايي  بيرون مي آورد اين ديدن ها همين طور ادامه كرد . حالا ديگر آن دو آقدر به هم وابسته شده بودند كه هر يك جدايي از ديگري برايش غير ممكن بود . روزي به پروانه به سراغ شمع آمد و گفت : اكنون زمستان است و هوا سرد شده است ؛ ديگر چيزي از عمر من باقي نمانده است و من در سرماي زمستان دوامي نمي آورم ؛ شمع كه با شنيدن اين كلمه ناراحت شده بود به او گفت : ناراحت نباش تو مي تواني از حرارت من استفاده كني و شمع روشن شد و پروانه از گرماي او استفاده مي كرد ؛ شمع همين طور آب مي شد . ديگر چيزي از شمع نمانده بود شمع به پروانه گفت : ديگر چيزي از من نمانده و لحظات آخر عمرم را سپري مي كنم . پروانه كه از شنيدن اين حرف ناراحت شده بود با بالهاي نازكش شمع را در آغوش گرفت و سوخت . شمع هم خاموش شد و هر دوي آنها با هم مردند ...

برچسب ها :
چي ميدوني؟؟؟
پنج شنبه چهارم 2 1393 22:4


تو بگو چي ميدوني؟


مي دوني چرا وقتي ميخواي بري تو رويا چشمهات رو ميبندي؟؟؟؟


 وقتي ميخواي گريه كني چشمهات رو


 ميبندي؟؟؟

 وقتي ميخواي خدارو صدا كني چشمهات رو ميبندي؟؟؟



 وقتي ميخواي كسي رو ببوسي چشمهات



رو ميبندي؟؟؟؟



 چون قشنگ ترين لحظات اين دنيا قابل ديدن نيستنن

برچسب ها :
بدون عنوان
پنج شنبه چهارم 2 1393 21:4
عروسك بافتني

زن وشوهري بيش از 60 سال بايكديگر زندگي مشترك داشتند.آنها همه چيز را به طور مساوي بين خود تقسيم كرده بودند.در مورد همه چيز باهم صحبت مي كردند وهيچ چيز را از يكديگر پنهان نمي كردند مگر يك چيز:يك جعبه كفش در بالاي كمد پيرزن بود كه از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نكند ودر مورد آن هم چيزي نپرسد
در همه اين سالها پيرمرد آن را ناديده گرفته بود اما بالاخره يك روز پيرزن به بستر بيماري افتاد وپزشكان از او قطع اميد كردند.در حالي كه با يكديگر امور باقي را رفع ورجوع مي كردند پير مرد جعبه كفش را آوردونزد همسرش برد 
پيرزن تصديق كرد كه وقت آن رسيده است كه همه چيز را در مورد جعبه به شوهرش بگويد.پس از او خواست تا در جعبه را باز كند .وقتي پيرمرد در جعبه را باز كرد دو عروسك بافتني ومقداري پول به مبلغ 95 هزار دلار پيدا كرد پيرمرد دراين باره از همسرش سوال نمود.
پيرزن گفت :هنگامي كه ما قول وقرار ازدواج گذاشتيم مادربزرگم به من گفت كه راز خوشبختي زندگي مشترك در اين است كه هيچ وقت مشاجره نكنيد او به من گفت كه هروقت از دست توعصباني شدم ساكت بمانم ويك عروسك ببافم.
پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت وسعي كرد اشك هايش سرازير نشود فقط دو عروسك در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگي مشتركشان از دست او رنجيده بود از اين بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش كرد وگفت اين همه پول چطور؟پس اينها ازكجا آمده؟
پيرزن در پاسخ گفت :آه عزيزم اين پولي است كه از فروش عروسك ها به دست اورده ام 

برچسب ها :
ضد حال
پنج شنبه چهارم 2 1393 20:50

استاد است ديگرگاهي دلش ميخواهد هم درس ندهد هم نمره

برچسب ها :
ما چقدر زودباوريم
پنج شنبه چهارم 2 1393 20:13

ما چقدر زود باوريم:



دانشجويي كه سال آخر دانشگاه را مي گذراند به خاطر پروژه اي كه انجام داده بود جايزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستي مبني بر كنترل سخت و يا حذف ماده شيميايي «دي هيدروژن مونوكسيد» توسط دولت را امضا كنند و براي اين خواسته خود دلايل زير را عنوان كرده بود:

  ۱- مقدار زياد آن باعث عرق كردن زياد و استفراغ مي شود.
۲- يك عنصر اصلي باران اسيدي است.
۳- وقتي به حالت گاز در مي آيد بسيار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفي آن باعث مرگ فرد مي شود.
۵- باعث فرسايش اجسام مي شود.
۶- حتي روي ترمز اتوموبيل ها اثر منفي مي گذارد.
۷- حتي در تومورهاي سرطاني نيز يافت شده است.

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا كردند. ۶ نفر به طور كلي علاقه اي نشان ندادند و اما فقط يك نفر مي دانست كه ماده شيميايي «دي هيدروژن مونوكسيد» در واقع همان آب است!!!

عنوان پروژه دانشجوي فوق «ما چقدر زود باور هستيم» بود!


برچسب ها :
حتما بخونيد خيلي جالبه
پنج شنبه چهارم 2 1393 19:59

وصيت نامه الكساندر:


پادشاه بزرگ يونان، الكساندر، پس از تسخير كردن حكومت هاي پادشاهي بسيار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بين راه، بيمار شد و به مدت چند ماه بستري

گرديد.
با نزديك شدن مرگ، الكساندر دريافت كه چقدر پيروزي هايش، سپاه بزرگش، شمشير
تيزش و همه ي ثروتش بي فايده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
  • من اين دنيا را بزودي ترك خواهم كرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هايم را حتما
انجام دهيد.(بقيه داستان در ادامه مطلب)
برچسب ها :
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11396
تعداد نوشته ها : 18
تعداد نظرات : 12
Rss